جلوه هايي از سلوک مبارزاتي شهيد عراقي(5)


 






 

گفتگو با حجت الاسلام شيخ جعفر شجوني
 

درآمد
 

سير مبارزاتي طولاني شهيد عراقي و حضور وي در تمامي عرصه ها از دوران شهيد نواب صفوي تا انقلاب اسلامي، از او چهره برجسته و يگانه اي را پديد مي آورد که همه مبارزان از او به نيکي ياد مي کنند و خاطرات دلنشيني را از توانايي هاي بي شمار وي به ياد دارند. حجت اسلام شجوني که از قديمي ترين مبارزان است، با همان لحن پرنشاط هميشگي خود، حتي به اندوه نيز رنگ شادي مي زند.

آشنايي شما با شهيد عراقي از کجا آشنا شديد؟
 

چهره نوراني و شيرين و مردمي شهيد آقا مهدي عراقي، در پاي منبرهايمان در خيابان خراسان و جاهاي ديگر براي من خيلي آشنا بود. من در امامزاده قاسم هم منبر مي رفم و پدر ايشان با ما رفيق بود. پدر زن ايشان هم، حاج آقاي ايجادي، در امامزاده قاسم شميران با ما رفيق بود. در آن زمان آقاي رسولي محلاتي بزرگ در امامزاده قاسم پيشنماز بود. پدر آقا مهدي توليدي آجر داشتند.
من از جواني، جزو فداييان اسلام بودم. آقا مهدي هم جزو فداييان اسلام بود. من از قم شروع کردم و حتي شب هاي شنبه در قم در جلسه فدائيان اسلام سخنراني مي کردم و خيلي با شور و هيجان هم حرف مي زدم. اين مرد بزرگ، اين آقا، اين جوانمرد، موقعي که نواب صفوي را گرفتند، اعتراض کرد و براي اين اعتراض، شش ماه زندان بود. بعدها که نهضت امام شروع شد، ايشان با ما در ارتباط بود و مي دانست که چند نفري از منبري ها مي توانند سخنراني هاي خاصي را ايراد کنند. مرحوم عراقي را بيشتر در گرمخانه مسجد جامع بازار تهران که مرحوم شيخ غلامحسين جعفري همداني در آنجا پيش نماز بود، مي ديدم که جلوه اي داشت. اسم آن مسجد گرمخانه بود، اما سردخانه و يخ بود. آقا مهدي براي اينکه آنجا را گرم کند که اسم گرم خانه برازنده اش باشد، از بازار فرش مي گرفت و آنجا پهن مي کرد و علاء الدين مي گرفت و آنجا را گرم مي کرد که ما بتوانيم در آنجا سخنراني کنيم. شهيد محلاتي، طاهري اصفهاني، آقاي مرواريد و ساير منبري ها مبارز هم در آنجا سخنراني مي کردند. مي رفتيم منبر و ما را مي گرفتند و دوباره يک نفر ديگر منبر مي رفت. آقا مهدي هم در مقابل تيمسار معدوم، طاهري ايستادگي مي کرد و کارگرداني و سازماندهي امور مسجد با او بود. زمان بسيار خطرناکي هم بود. سال 40، 41 و زمان نهضت امام بود. ايشان به دستور امام در موتلفه بود و بعد از اعدام انقلابي منصور، محکوم به اعدام شد، ولي با يک درجه تخفيف، حبس ابد گرفت. در سال 55 هم در اثر حرکت هاي انقلابي امام و مردم آزاد شد.

آيا شما از رابطه شهيد عراقي با فدائيان اسلام دلخوري هايي که در آن مقطع پيش آمد و خروج ايشان از فدائيان هم مطلع بوديد؟
 

البته من در آن زمان اطلاعات کافي نداشتم، ولي بعدها متوجه شدم که به هرحال يک نقاري پيش آمده بود. فدائيان اسلام در مقطعي ازآيت الله کاشاني قهر کردند، ولي بعد دوباره با هم رفيق شدند. اينها در يک جبهه بودند. اين جبهه ملي بود که بي صفائي و بي وفائي کرد. گفت: «انا في کل لحظه رجل» من در هر لحظه براي خودم مردمي هستم. من جزييات کدورت ايشان را خبر ندارم، ولي اينها جزو لوازمي است که وجود دارد بگو مگوهايي وجود دارد، ولي بعد، قصه معلوم مي شود. ايشان در اصل همراهي با روحانيت و نهضت، واقعاً درجة يک بود، جوانمرد بود، به زندگي اش فکر نمي کرد و فقط به خدا فکر مي کرد.

جنازه رضاشاه را که مي خواستند به قم بياورند، اينها برنامه اي چيده بودند که محمدرضا را ترور کنند. در جريان آن واقعه هستيد؟
 

البته نواب مي خواست اين کار را بکند. اسلحه شان هم به درد به خور نبود. نمي دانم عراقي تهيه کرده بود يا ديگران. بعد تصميم گرفتيم که فعلاً شاه را بايد در مقابل حزب توده نگه داشت. جنازه رضاخان را که از موريس آوردند و در مصر موميايي کردند، مدتي بود، بعد تصميم گرفتند بياورند نجف. نواب صفوي بعد از اعلام کسروي برگشته بود نجف. در آنجا يک حاج حسن محسن شلاش بود که طومار جمع مي کرد که رضاشاه را در نجف دفن کنند. در طومار از قول مردم نجف نوشته بود که چون علي (ع)، رهبر شيعيان در نجف دفن است و رضاخان هم شاه تنها کشور شيعه است، بايد در آنجا دفن شود. مرحوم آيت الله مدني مخالفت کرد و نواب در آنجا جلوي حضرت صحن علي (ع)، شلاش را گير آورد و يک کتک مفصل به او زد و طومارش را هم پاره کرد. بعد مجبور شدند جنازه را بياورند قم. قم که آوردند، ما در قم بوديم و فدائيان از تهران آمدند قم را به هم ريختند و اعلاميه دادند که هيچ آخوندي حق ندارد از خانه بيرون بيايد. آن روز فقط چند پالتوئي عمامه به سر را از حرم حضرت معصومه (س) آوردند و روحانيون هيچ کدام ظاهر نشدند. جريان قم کاملاً يادم است، اواخر سال 28 و اوايل سال 29 بود که جنازه رضاخان را به قم آوردند.

آيت الله مدني که فرموديد منظورتان شهيد آيت الله مدني بود؟
 

بله، ما به ايشان مي گفتيم سيد اسدالله دهخوار قاني. ايشان به مرحوم شيخ محد حسين، پيشنماز مسجد ظهيرالاسلام فعلي نوشت و او هم به آقا رضاي مدني پيراهن دوز گفت که اسلحه اي را براي نواب تهيه کند. او
هم از يک کردي در قهوه خانه اي در ميدان امين السلطان اسلحه اي را براي نواب تهيه کرده بود که به سروقت کسروي رفت. مرحوم آيت الله مدني در جريان اين کار بود. صحبت از جنازه رضاخان بود. حاج آقا قائم مقام الملک رفيع، سناتور رشت، اول آخوند بود. رضاشاه گفت که تو بايد مشاور من بشوي و لباس آخوندي خود را هم بايد بکني. او هم اين کار را کرد. او آمد به قم و نزد آيات عظام رفت که جنازه رضاشاه را دارند به قم مي آورند، شما بياييد بر جنازه اش نماز بخوانيد. شاه خيلي علاقمند بود بعد از حجاب برداشتن رضاخان و کشتار مسجد گوهرشاد و خاطرات بدي که از رضاخان در ذهن مردم و به خصوص علما مانده بود، جنازه پدرش را با تجليل بياورد و دفن کند. قائم مقام رفيع ابتدا پيش آيت الله حجت کوه کمره اي رفت. ما طلبه ها مي دانستيم که ايشان هر وقت مي خواست کاري را انجام ندهد، مي گفت نمي شنوم. قائم مقام گفته بود شما نماز بخوانيد بر جنازه رضاشاه، ايشان گفت نمي شنوم و چندين بار اين کلمه را تکرار کرده بود. قائم مقام فهميد که نتيجه نمي گيرد و بلند شد و رفت منزل آيت الله صدر، پدر آقا موسي صدر که لهجه غليظ عربي چند بار تکرار کرد: «قبيح است! قيح است!» قائم مقام از آنجا رفت منزل آيت آلله آسيد محمد تقي خوانساري و همان درخواست را تکرار کرد. ايشان پاي راستش مي لنگيد که از يادگارهاي مبارز با انگليس در عراق و چهار سال زنداني بودن در هندوستان بود. قائم مقام با نهايت وقاحت آمده بود و به چنين مرد بزرگي گفته بود که بياييد بالا سر جنازه رضاشاه نماز بخوانيد. ايشان خادمش را با صداي بلند خواسته بود که «قربان علي! يک کسي بيايد اين آقا را از اينجا بيرون کند.» قائم مقام از منزل ايشان فرار کرد و رفت منزل آيت الله بروجردي و ايشان گفته بود: «اصلاً مصلحت نيست من نماز بخوانم بفرماييد آقا!» خلاصه، قائم مقام رفيع با دماغ سوخته رفته بود. در قم نتوانستند هيچ يک از آقايان را راضي به خواندن نماز کنند و جنازه را بردند شهر ري دفن کردند بعد هم فهميدند که اين بنجل اينجا خريدار ندارد، قبل از اينکه انقلاب بشود جنازه موميايي را سر به نيست کردند که معلوم نيست کجا هست. مقبره را هم که خلخالي داد خراب کردند.

در اسناد ساواک، سندي مربوط به دستگيري شهيد عراقي در مسير تشيع جنازه اي به قزوين آمده است که گويا شما هم در آن جمع صحبت کرده بوديد، ماجراي اين تشييع چه بوده است؟
 

من عموماً جلوي جنازه صحبت نمي کنم، يک بار ما دنگمان گرفت جلوي جنازه اي سخنراني کنيم. چند روز بعد از حادثه فيضيه بود. به ما خبر دادند که آقا ضياء حاج سيد جوادي فوت کرده. رفتيم و براي اولين بار در عموم در خيابان جلوي جنازه سخنراني کردم. آقا مهدي هم بود. يکي مرا گذشت روي شانه اش و برد بالا و جلوي جنازه صحبت کردم. آقا ضياء حاج سيد جوادي در زمان مصدق وکيل قزوين بود. او بود، صفائي قزويني بود، چند تا از روحانيون تبريز هم بودند. ما ديديم راجع به حادثه مدرسه فيضيه چه جوري عقده دلمان را خالي کنيم، جلوي جنازه اين سخنراني کرديم. بعضي ها چهارپايه مي گذارند و مي گويند: «الله، خداي کريم، ودود و غفور و...» ما شروع کرديم بسم الله الرحمن الرحيم و هرچه دلمان خواست گفتيم. ما با اين آقا ضياء مسجد «باستيون» منبر مي رفتيم. ايشان گاهي قبل و گاهي بعد از من در آنجا منبر مي رفت. پسر خاله شيخ فضل الله نوري، حاج آقا جمال نوري، در مسجد باستيون، ما داغ ها را دعوت مي کرد و جسته گريخته حرف هايش را به رژيم مي زد و من به خاطر اينکه او با رژيم مخالف بود، دوستش مي داشتم. وقتي آقا ضياء فوت کرد خيلي ناراحت شدم. او يک بار به من گفته بود که ما يک سرهنگ خلخالي داريم که همسايه ماست و ده بيست سالي است که برق ما را مي دزدد.
بعدها اين سرهنگ خلخالي، رئيس حکمت نظامي شهر ري شد و مرا گرفت و با همکاري شمسائي، رئيس شهرباني شهر ري، در خيابان ها گرداند. بعد مرا بردند پيش شريعتمداري که در باغ ملک بود، بردند. من خيال مي کردم مرا مي برند زندان. سرهنگ خلخالي گفت اگر ساعت مچي ام همراهم بود، آن حرف هايي را که پاي جنازه زدي، ضبط مي کردم. بلوف مي زد. الغرض آقا مهدي در آن تشيع جنازه بود. مي دانيد هرکسي که سخنراني مي کند، آخر سر گريزي به کربلا مي زند. من گريز زدم به مدرسه فيضيه. به جاي اينکه بگويم اي مردمي که در تشيع جنازه شرکت کرده ايد، اي کاش در کربلا بوديد، گفتم: «اي مردم! شما امروز از يک سيد بزرگوار تشيع جنازه کرديد. اي کاش چند روز پيش در مدرسه فيضيه بوديد و ساداتي را که از بالاي پشت بام مدرسه فيضيه به زمين پرتاب شدند، مي ديديد و امروز تشيع مي کرديد.» خدا مي داند مردم چه گريه اي کردند.
آمدم پايين و با آقا مهدي و رفقا قصد داشتيم به قزوين برويم و جنازه را دفن کنيم. آمديم مقابل مخابرات و در آنجا بالاي آمبولانس ايستادم و سخنراني کردم. بعد رفتيم به قزوين و نمي دانم آقا مهدي اعلاميه پخش کرد يا چه کار کرد که ريختند ما را بگيرند. من يک سابقه سخنراني در مدرسه التفاتيه قزوين هم داشتم و سرهنگ ياوري، رئيس شهرباني آنجا، دلش از دست من خون بود. همان روز مي خواست مرا بگيرد که رفتم قاتي طلبه ها و نتوانست، ولي مهدي عراقي را گرفت که بعد با قرار آزاد شد.

شما در زندان اوين يا قصر هم با شهيد عراقي هم سلول بوديد؟
 

من زندان اوين نرفتم. هميشه يا زندان قصر مي رفتم و يا کميته مشترک. در زندان قصر من بند 2 و 3 بودم، شهيد عراقي بند 4 و 5.

براي منبرهايي که در مسجد جامع مي رفتيد، چه کسي دعوتتان مي کرد؟
 

شهيد عراقي پيش شيخ غلامحسين جعفري مي رفت. ايشان تبريزي بود و علاقه داشت که من به مسجدش بروم، اما کارگردان کارهايش شهيد عراقي بود. واقعاً او مسجد را نونوار کرد. اگر او نبود، منبرها نمي گرفت. قبل از آن در مدرسه صدر، جلوخان مسجدشاه که پيشنمازش شيخ اسدالله کرمانشاهي بود، منبر مي رفتم، ولي مرحوم حاج شيخ غلامحسين جعفري همداني خيلي دلش مي خواست که من در مسجد او هم منبر بروم. عراقي هم دور و بر مسجد و منزل او بود.

انتخاب سخنران ها هم با شهيد عراقي بود؟
 

بله، او انتخاب مي کرد و مي گشت تا ببيند چه کسي سرش بوي قرمه سبزي مي دهد.

همکاران ايشان چه کساني بودند؟
 

بازاري ها بودند. من شخص خاصي را نمي شناختم، اما شهيد عراقي براي ما ستاره بو. ما توي آشوب و هول و ولا بوديم و نمي خواستيم کسي را بشناسيم و فقط عراقي را مي شناختيم. چهره شاخص و گل مطلب، شهيد عراقي بود. ايشان دو سال از من بزرگ تر بود. ايشان متولد 1309 بود، من 1311.
يک بار هم در مبارزات بازار به خانه من آمد و 500 تومان پول براي من آورد. گفتم: «اين چيست؟» گفت: «منبري ها همه را از من گرفتند، ديگر چيزي ته اش نماند. اين هم مال تو.» گفتم: «نمي خواه. چه پولي؟» گفت: «ما بازاري ها جمع مي کنيم براي نهضت، براي آقاياني که مي افتند زندان.» گفتم: «نه»، من نمي خواهم. بده به هرکسي که مي خواهد».
آقا مهدي عزيز ما بود. پدرش هم محترم و عزيز ما بود. با پدرزنش هم رفيق بوديم.

آيا راه پيمايي ها را در ايران بوديد؟
 

راه پيمايي تاسوعا و عاشورا و اربعين در تهران بودم. موقعي که روحانيون در دانشگاه تحصن داشتند، من نوفل لوشاتو بودم. آقا مهدي هم آنجا بود.

در اسناد آمده که در مجلسي آقاي فروهر کنار دست شما نشسته بود، موقع خداحافظي، شهيد عراقي پيش شما مي آيد و صحبت مفصلي هم با آقاي فروهر مي کند. شما از رابطه اين دو اطلاعي داشتيد؟
 

داريوش فروهر با همه رفيق بود. با خود من رفيق بود، با آقا مصطفي خميني هم رفيق بود. در زندان آقا مصطفي نماز ياد داريوش فروهر داد. داريوش آدم جوانمردي بود. با ماها هم خوب بود و هيچ کينه و کدورتي نداشت. زنش هم مثل خودش دلير بود. افسر زندان به زنش گفت: «گر ما تو را بکشيم، بعد که زنده بشوي، چه کار مي کني؟» گفت: «زنده که بشوم، اولين کاري مي کنم با داريوش فروهر ازدواج مي کنم.» ولي متأسفانه آن اتفاق برايشان پيشامد کرد. يک وقتي داريوش فروهر براي مادرزنش در مسجد ارک فاتحه گرفته بود و آقاي ناطق نوري منبر رفت و از آنجا طلوع کرد. او شعر پروين اعتصامي را خواند که:
روزي گذشت پادشهي از گذرگهي
فرياد شوق بر سر هر کوي و بام خاست
پرسيد زان ميانه يکي کودکي يتيم
کاين تابناک چيست که بر تاج پادشاست
نزديک رفت پيرزني کوژپشت و گفت
اين اشک ديده من و خون دل شماست
ما را به رخت و چوب شباني فريفته است
اين گرگ سال هاست که با گله آشناست
يادم هست که فاميلي آن خانم گودرزي بود. بعد از اين سخنراني، ناطق را گرفتند و بردند و حسابي زدند. گفته بودند منظورت از اين شعرها، شاه بوده.خلاصه در اين مجلس بود که ناطق نوري جلوه اش را آغاز کرد. ما مبارزين در روابطمان، شبيه هم بوديم. داريوش فروهر با همه ما دمخور بود حتي من رئيس کميته هم که شدم، آمدم دو تا اسلحه کمري ازمن گرفت. مسلک ها و ديدگاه هاي مختلف در آن زمان مشکلي ايجاد نمي کرد، چون همه ما يک هدف و فصل مشترک داشتيم و آن هم مخالف با رژيم شاه بود. هرکس کار خودش را مي کرد. ما ها در گروه و دسته اي نبوديم. همگي در يک جهت بوديم.

شما شهيد عراقي را در نوفل لوشاتو هم ديديد؟
 

بله، جلوه بسيار بارز ايشان رادر نوفل لوشاتو ديديم که امور بيت امام را اداره مي کرد. ديگران هم بودند، ولي آقا مهدي همه کاره بود، با امام جلسات خصوصي داشت و آن منطقه را اداره مي کرد. ماها که مي رفتيم امام را ببينيم، پول نداشتيم هتل برويم. يک هتل چوبي قديمي بودکه بچه ها اسمش را گذاشته بودند هتل طويله. اول اين هتل که قدم مي زدي، آخرش تکان مي خورد. همه اش از چوب بود. خيلي ارزان بود. آنجا را گرفته بودند براي کساني که مي رفتند آنجا و جا و مکاني نداشتند. آقا مهدي هم صبحانه و ناهار و شام دفتر امام را اداره مي کرد. يک تکه نان ساندويچي به ما مي داد با يک دانه تخم مرغ.
گاهي با او شوخي مي کرديم و مي گفتيم ما با يک دانه تخم مرغ سير نمي شويم، مي گفت امام گفته همين اندازه بس است. شوخي مي کرديم و مي گفتيم امام عجب آقاي خرج نکني شده! البته ما براي سورچراني نرفته بوديم و امام اگر همان يک تخم مرغ را هم نمي داد، مشکلي نبود. اقامت در آنجا داستان زياد دارد. خلاصه آقا مهدي نوفل لوشاتو را اداره مي کرد.

شما چند بار به پاريس رفتيد؟
 

يک بار و با همان پرواز انقلاب هم آمدم. يک روز از امام پرسيدم: کي مي خواهيد برويد ايران؟ ايشان فرمودند: چهار پنج روز ديگر. آقائي به اسم رضايي اميراني، آهن فروش و اهل ورامين بو و زن و بچه اش در لندن بودند. گفت: بيا اين دو سه روز را برويم آنجا. از خدا خواسته، گفتم باشد. بليت گرفت و دو سه روز رفتيم لندن. آقا رضا يک ماشين بنز دو در داشت. يک روز در خيابان هاي لندن مي گشتيم، من منوچهري شکنجه گر را آنجا ديدم. گفتم: «آقا رضا نگه دار.» گفت: «کجا؟ چرا؟» گفتم: ـاين شکنجه گر ساواک است که فرار کرده. بايست بزنيم او را بکشيم، بعد برويم.» گفت: «مگر به همين مفتي ها مي شود اينجا از اين کارها کرد؟» و گاز داد و رفت. دانشجوها فهميده بودند که من منوچهري را در لندن ديده بودم، آمده بودند و مي پرسيدند منوچهري چه شکلي است؟ چه لباسي داشت؟ چه جور کيفي دستش بود؟

منوچهري آن زمان فرار کرده بود؟ هنوز که انقلاب پيروز نشده بود!
 

بله، من تابستان 57 در زندان، ذلت ساواکي ها را ديده بودم. همين منوچهري که ما از ترسمان به او مي گفتيم آقاي دکتر! در حالي که دکتر نبود. در زندان ديدم قصد فرار دارد. ديده بود اوضاع خراب است و تظاهرات است، مي خواست در برود. به من چندين و چند گذرنامه را نشان داد، با سبيل، بي سبيل، با عينک، بي عينک، با ريش، بي ريش. مي گفت ما مي توانيم راحت فرار کنيم و برويم. يک روز شکنجه گر خودم، کمالي به من سلام کرد، من عليک نگرفتم. منوچهري گفت: «آقا! سلام عرض مي کند.» همين جايي که الان دائره کميته ضد خرابکاري است، همان جا ايستاده بود و سلام مي کرد و من به منوچهري گفتم: «برود بميرد لامصب. چه سلامي؟ چه عليکي؟ اين بي پدر، مرا زير شکنجه کشته. جواب سلامش را بدهم؟» از آن يک ماهي که زندان بودم، خلي خوشم آمد. خلاصه منوچهري گفت پسرم لندن است و عاقبت هم رفت لندن. به هرحال ما از لندن دوباره آمديم نوفل لوشاتو

مسؤوليت شهيد عراقي در نوفل لوشاتو چه بود؟
 

گفتم آقا مهدي کارگردان بود، همه کاره بود، مثلاً اسامي را مي نوشت که چه کسي بايد با پرواز امام برود، چه کسي نرود. آقا مهدي واقعاً براي همه روحانيون مايه افتخار بود.
آن وقت که انقلاب نشده بود، ايشان در بندهاي 4 و 5 زندان همه کاره بود و همه را اداره مي کرد. بعد ازپيروزي انقلاب هم به حزب جمهوري آمد، به زندان قصر آمد، آنجا را سرپرستي مي کرد، با آقايان رفيق بود، با امام دوست بود، با رهبر انقلاب و با آقاي هاشمي رفسنجاني دوست بود.
آخر هم که جنايتکاران گروه فرقان ايشان و پسرش حسام را به رگبار بستند. البته آقاي حاج حسين مهديان هم در ماشين بود که مجروح شد و آن دو بزرگوار هم شهيد شدند. رهبر گروه فرقان، اکبر گودرزي ملعون بود. آقاي عراقي خيلي شجاع و با شهامت بود. خيلي هم زحمت کشيد، چه سيزده سال زندان زمان شاه. چه بعد از آن و خيلي براي ما عزيز و محترم است وهميشه با تمام وجودش برايش قرآن مي خوانم و دعا مي کنم و توقع دارم روز قيامت ما را ببيند و لبخندي به ما بزند.
منبع: ماهنامه شاهد یاران، شماره 36